محل تبلیغات شما



فكر ميكنم پارسال اوايل زمستان بود كه فكر مرگ براي هزارمين بار مثل خوره افتاده بود به جانم. درموردش با همسرم هم صحبت كردم. پرسيدم كه آيا او هم مثل من همواره به مرگ فكر ميكند؟ به مرگ نزديكانش، خودش. و اينكه وقتي مرگ هست و بالاخره روزي قرار است همه اينها تمام شود چرا زندگي ميكنيم، چرا تلاش ميكنيم، چرا كتاب ميخوانيم و هزار چراي ديگر؟ پاسخ داد كه نه به آن صورت. دستگيرم شد كه به اين چيزها فكر نميكند. حالا شايد گاهي لحظه اي چنين فكرهايي از ذهنش گذشته باشد اما نه
می خواهم برگردم عقب، به نه سال پیش. به روزهای هیجده سالگی. روزهای اول دانشگاه. برگردم و آن چادر لعنتی مشکی را از سرم بردارم. خجالت های مسخره ام را کنار بگذارم. خودم را زیبا ببینم. آه، دوست دارم برگردم به آن روزهایی که کمبود اعتماد به نفسم از دور چشمک می زد و پاکش کنم آن حس های پوچ را. برگردم عقب و دلبری کنم. رنگی شوم، خودم را ببینم. بگویم زیبا هستم. عاشق شوم، دل ببازم، گریه کنم، یک گوشه خوابگاه بنشینم به پچ پچ کردن با پسر هیجده نوزده ساله آن ور خط.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

oloom nohom Mohammadi41 من در روزهای بی تو